رودررو با مرگ؛ فراز و نشیب‌های زندگی یک پزشک جوان
۱ | پدرم پزشک است. از کودکی وقت‌های زیادی با او می‌رفتم کشیک بیمارستان. از ۷ سالگی با محیط‌های بیمارستانی آشنا شدم. همه به پدر احترام می‌گذاشتند. من مدرسه دولتی درس می‌خواندم. یادم هست اول دبستان بودم. در کل مدرسه ما یکی دو نفر بودند که پدرشان پزشک بود. از طرف مدرسه گفته بودند به پدر بگویم چند روز رایگان بچه‌های مدرسه را ویزیت کند. به بابا که گفتم قبول کرد. یادم هست اتاقی در اختیار بابا گذاشتند و او هم بچه‌ها را معاینه می‌کرد. من هم کلاس درس را می‌پیچاندم و می‌رفتم کنار بابا می‌نشستم. خیلی خوشم می‌آمد و می‌خواستم مثل او باشم. خیلی از شغل‌ها خانوادگی است و به بچه‌ها به ارث می‌رسد. من هم وارث شغل پدر شدم.

۲ | سه سال اول دبیرستان به بازیگوشی گذشت. بیشتر سمت ورزش بودم و کارهای جانبی. از سال آخر دبیرستان متمرکز شدم روی درس. کنکور که دادم رتبه‌ام خوب شد. برخلاف اصرار خانواده که دوست داشتند دندان‌پزشکی بخوانم، پزشکی را انتخاب کردم. بااینکه در این 7 سال خیلی خسته و اذیت شدم، اما هیچ‌وقت از انتخابم پشیمان نشدم. من شبیه کسی بودم که عاشق دختری شده و بااینکه همه به دلایل زیادی مخالفت می‌کنند، روی انتخابش ایستاده و پای خوب و بدش مانده. به هر حال، هرطور که حساب کنید رشته من سختی زیاد دارد. ما بهترین زمان زندگی‌مان را از 18 تا 25 سالگی، صرف این کار می‌کنیم. یادم هست همه دوستانم مهمانی می‌رفتند و خوشگذرانی می‌کردند اما من می‌نشستم و درس می‌خواندم. بعد تک‌تک این 350 واحد درسی را با بدبختی پاس کردم. برای هر واحد باید یک هفته، شبانه‌روز، درس می‌خواندم. اصطلاح شب امتحان برای ما معنی نداشت. چون اگر فقط شب امتحان درس می‌خواندیم نمره‌ای بهتر از 5 نمی‌گرفتیم.

۳ | با این همه، دیوانه این کار هستم. پزشکی یک دنیای همیشه تازه و گسترده و برای من که آدم کم‌حوصله‌ای هستم، پر از معماهای حل‌نشده است؛ یک چالش دائمی. هربار که مریضی از در وارد می‌شود، حتی اگر یک گلودرد ساده باشد، مثل یک معما و هندوانه دربسته است. باید این معما را حل کنیم. ترکیبی از معاینه و شک بالینی و حذف تشخیص‌های کمترمحتمل و در نهایت رسیدن به یک تشخیص نهایی. پزشکی تنها شغلی‌ست که هیچ‌وقت درس خواندن در آن تمامی ندارد. حتی وقتی قرار است آخرین بیمار زندگی‌مان را ببینیم باز هم باید به‌روز باشیم. درمان‌ها هر روز عوض می‌شوند. مدام مقالات تازه‌تری درباره هر بیماری، داروهای و روش‌های درمانی جدیدتری می‌آید.

۴ | من در دوران اینترنی‌ام دفعات زیادی پیش آمده که 36 ساعت نخوابیده‌ام. آن هم در یک محیط پر از استرس و تنش، فریادهای بیماران و مرگ‌های گاه و بی‌گاه، بدن‌های متلاشی و خون‌های ریخته‌شده و حمله‌ها و دعواها‌ی خانواده‌های ناامید و عصبانی بیماران. حالا در این‌طور محیطِ پرفشار کاری، فرض کن 36 ساعت هم نخوابیده باشی، که در ماه چندین بار هم تکرار می‌شود، تازه با آن غذاهایی که به ما می‌دهند. یک مریض زندانی داشتیم که در بیمارستان بستری شده بود. به من اعتراض می‌کرد که من را مرخصی کنید بروم، خسته شدم از اینجا. گفتم اینجا حداقل از زندان که بهتر است برای تو! غذای خوب می‌خوری، استراحت می‌کنی. گفت به خدا قسم غذاهایی که توی زندان به ما می‌دهند از اینجا بهتر است! فکر کن ما چه غذایی می‌خوریم که غذای زندان را به آن ترجیح می‌دهد! همیشه می‌گویم یک آدم غریبه فقط برای 4 ساعت بیاید در اورژانس بنشیند و نگاه کند. اگر دیوانه نشد!

۵ | وقتی وارد دانشگاه شدیم، ترم یک، با خواهرم همکلاسی بودیم. اولین ترس دانشجوی ترمِ یکی برخورد با جنازه است. یادم هست رفتم در راهروی زیرزمین دانشگاه که حالت سردخانه‌ای داشت. نمناک بود و بوی فرمالدهید می‌زد به دماغ آدم. راهرویی دراز و طولانی بود. وارد زیرزمین که شدم، چشمم افتاد به یک جنازه پهن شده روی زمین. ترسیدم و آمدم بیرون. بعد دیدم خواهرم با یکی از دوستانش دارد از آن طرف می‌آید. به خواهرم گفتم این اتاق را دیدی؟ برو یک‌سر ببین خیلی جالب است! تا با دوستش وارد زیرزمین شد، در را از پشت قفل کردم! جنازه را که دیدند ترسیدند و فرار کردند، بیایند بیرون که در قفل بود! به التماس افتاده بودند که در را برایشان باز کنم! یادم هست آن روز که برای اولین‌بار جنازه‌ای را از نزدیک می‌دیدم، نتواستم غذا بخورم. مدام تصویر جنازه می‌آمد جلوی چشمم و اشتهایم کور شده بود.

۶ | ما به خاطر شغل‌مان زیاد با مرگ روبرو هستیم. تماشای مرگ از نمای نزدیک نگرش انسان را به دنیا و زندگی عوض می‌کند. یک‌بار یک دختر کوچولوی 4ساله زیر دستم جان داد، فقط برای اینکه غذا پریده بود توی گلویش، و پدر و مادر بچه بیرون در خودشان را تکه و پاره می‌کردند، من اشکم درآمده بود، با گریه داشتم احیا می‌کردم بچه را. وقتی نمی‌توانی هیچ کاری بکنی، در حالیکه عرق از سر و کولت می‌ریزد و تا یک هفته سردرد داری، آن وقت است که دنبا برایت بی‌ارزش می‌شود. وقتی دختر 15 ساله‌ای را می‌بینی که قرص برنج خورده و التماس می‌کند که آقای دکتر من را نجات بده، من نمی‌خواهم بمیرم، هر کاری بگویید می‌کنم فقط نجاتم بدهید، بعد می‌بینی فردا همین دختر می‌میرد و هیچ کاری از دستت برنمی‌آید، تمام معادلات ذهنی‌ات بهم می‌ریزد.

۷ | همه به درامد و شأن اجتماعی و تصور جامعه درباره پزشکان نگاه می‌کنند. از بیرون همه چیز خوب و جذاب است، اما این همه واقعیت نیست. 6 ماه پیش، پدربزرگ خود من آمد زیر دستم، و خودم احیاش کردم. تمام عینکم از گریه خیس شده بود، و می‌دانستم که دیگر برنمی‌گردد، درحالیکه همه فکر می‌کردند برمی‌گردد. آن روز حجم تلخی این شغل را فهمیدم. هیچ چیز بدتر از این نیست که عزیزت زیر دستت جان بدهد و نتوانی کاری بکنی. حاضری همه دارایی و زندگی‌ات را بدهی تا بتوانی یک‌بار دیگر او را زنده ببینی.

۸ | من هر روز به مرگ فکر می‌کنم. همیشه احساس می‌کنم مرگ یک گوشه‌ای همین نزدیکی‌ها نشسته و دارد با لبخند معناداری نگاهم می‌کند. گاهی با خودم فکر می‌کنم خدایا ما قرار است با کدام یک از این بیماری‌ها بمیریم؛ سکته، سرطان، فشار خون. آخرش یکی از همین‌ها هم نصیب خود ما می‌شود. گرچه ترجیح می‌دهم اگر به انتخاب خودم باشد، ترورم کنند. خوبی‌اش این است که مریضی نمی‌کشی. از ناتوانی بیزارم. در بین بیماری‌ها هم سرطان را اصلاً انتخاب نمی‌کنم. مرگ تدریجی و سختی است. شاید یک سکته مغزی و ناگهانی که به مرگ ختم شود بهتر باشد.

۹ | ما پزشکان همیشه یک بیس کلی احتیاطی را داریم. مثلاً مریضی داشتیم که عفونت شدید ریه داشت و باید لوله در ریه‌اش می‌گذاشتیم، بعد یک‌هو ترشحات سبزرنگ وحشتناکی پاشید روی صورت ما که همان موقع برداشتیم آنتی‌بیوتیک‌های شدید به خودمان تزریق کردیم تا یک وقت مبتلا نشویم. ما به واسطه شغل‌مان همیشه در معرض دریافت بیماری‌ها هستیم. اما کرونا ویروس عجیبی بود. من دختری را دیدم که برای مریضی دیگری بستری شده بود، یک عکس اتفاقی از ریه‌اش گرفتیم و دیدیم سفید سفید است. خودش هم باورش نمی‌شد کرونا گرفته است. یک پیرزن 90 ساله هم بود که به خاطر سکته مغزی آمده بود، باید هر یک ساعت یک بار ویزیتش می‌کردم، او هم کرونا گرفته بود.

۱۰ | از لحظه شیوع کرونا، بچه‌ها خیلی زحمت کشیدند. رزیدنت‌های داخلی، شیفت‌هایشان چند برابر شده بود. به خصوص آن اوایل که حجم بیمارها خیلی بیشتر بود. همه بدون هیچ چشمداشتی، از جان مایه گذاشتند. در نهایت اما همه ما داریم وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم. مثلاً کسانی که در ارتش استخدام می‌شوند، وقتی جنگ بشود آنها باید در خط مقدم بجنگند، ما هم درس خوانده‌ایم تا برای چنین روزهایی، برای اینکه وقتی بهمان نیاز شد، وقتی شرایط سخت شد، روسفید بیرون بیاییم؛ به همین سادگی. فارس

پایان پیام/

نظر خود را بنویسید

  • نظرات ارسال شده پس از تایید در وب سایت منتشر خواهند شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشند تایید نمی شوند.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی باشند منتشر نخواهند شد.