از رنجی که می کشیم ...
طول پذیرایی را میرفتم و میآمدم، چیزی تا آزمون علوم پایه نمانده بود . پدر نگاهم کرد و با غصه، همانطور که سجاده اش را مثل بساط دستفروشی که جنس هایش روی دستش باد کرده، جمع میکرد گفت :«قوی باش بابا تموم میشه»

در را باز کرد  ، سرم مثل زندانیان انفرادی ، بی حرکت روی جزوه های تست پره انترنی افتاده بود ، سرم را بلند کردم ، نگاهش به ریش های بلند و چشم های غم زده ام افتاد ، آرام گفت :« یه قدم مانده به صبح بابا » و در رابست ...

همسرم مستاصل از درد میگرن سرش را زیر پتو کرده بود و مثل ۶ ماه گذشته کتاب هایش را ورق میزد ، رنجی روی شانه ام سنگینی میکرد .تلفن را دست دیگرم دادم .پشت خط پدرم بود .میگفت برایمان نذر کرده که هر دو در آزمون دستیاری بهترین رشته قبول شویم...
  
دیشب پدرم زنگ زد ،از دلتنگی گفت و زمان رفتنم را جویا شد، ولی من نمیتوانستم اصل موضوع را بگویم  ... سنگ ها را از حیاط روبه روی پانسیون پزشکان متخصص طرحی یکی یکی آرام با پا میزدم ، اندوه سال های متمادی جانم را مثل خوره آب کرده بود، بغضی میان گلویم مار میشد و میپیچید ...
پدرم گفت :«میبینمت بابا ، کاری نداری ؟»
گفتم : « فقط .... »
نفسی عمیق کشیدم و ادامه دادم:«هنوز پولمو نریختن، یه خورده پول میریزی برام لطفا برم بلیط بخرم؟ پولمو که دادن بهت برمی گردونم»
خندید و گفت:«این چه حرفیه تو جون بخواه بابا»...
پاهایم نمی کشید از پله های پانسیون بالا بروم، همانجا روی پله ی اول نشستم ، تاریکی بی نهایت شب را لحظه ای جرقه ی فندکم روشن کرد ...

پایان پیام/

نظر خود را بنویسید

  • نظرات ارسال شده پس از تایید در وب سایت منتشر خواهند شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشند تایید نمی شوند.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی باشند منتشر نخواهند شد.